|
یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
مجنون!
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود گفت یارب از چه خارم کرده ای؟ بر صلیب عشق دارم کرده ای؟ خسته ام زین عشق دل خونم نکن من که مجنونم،تو مجنونم نکن ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
نمی بارند ولی زمانی که بر فراز دریا می رسند شروع به باریدن می کنند. این ابرها همانند خیلی از ادم ها هستند که بود نبودشان برای دیگران هیچ فرقی نمی کند. به نظر انسان ها سگ ها حیواناتی با وفا و مفید هستند
نه تو می مانی نه اندوه و نه هیچ یك از مردم این آبادی... به حباب نگران لب یك رود قسم، و به كوتاهی آن لحظه ی شادی كه گذشت، غصه هم می گذرد، آنچنانی كه فقط خاطره ای خواهد ماند... لحظه ها عریانند. به تن لحظه ی خود ،جامه ی اندوه نپوشان هرگز.
جمعه 26 خرداد 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
انسان هاي بزرگ در باره عقاید سخن مي گويند
انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... |