To be or not to be,Thats the problem
بودن یا نبودن مسئله در این است.
|
یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر « تویی» نمیماند.
تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. ادامه مطلب ... ![]()
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 1:11 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ ![]()
چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
![]()
چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, :: 11:0 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی ![]()
پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
آن کسی که اراده و استقامت دارد ، روی شکست را نمی بیند. ![]()
پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
پیروزی ، حق کسانی است که از شکست های خود درس گرفته اند. ![]() مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر ![]() نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت...
و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود که هستی...
کاش بیشتر نسیم بوزد !
![]() خواب دیدم که خواب میبینم که تو در خواب مرا میبینی که به فکرت کنارت هستم... که به قلبَت در این آیینی... خواب دیدم که حالت خوب نیست فصل پاییز برایت برجاست... ناگهان عشق درونت خشکید.. تا شیطان درونت برخواست خیره گشت و به من پرخاش کرد همه اسرار جهان را فاش کرد! شوکه دیدم که لختِ لخت است... آن شلوار سیاه را پاش کرد... و تو در خالیِ هستت بودی فانیِ یاغیِ مستت بودی... حامله ی تمام غم ها... چون قربانی نفست بودی خواب دیدم که خواب میبینم خواب در خواب عذاب میبینم ...در هجومِ باد، در قبرستان، بر سر قبر خودم میشینم... از کتاب نتهای خارج: فرامرز فرحمهر
![]() ![]()
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 11:52 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود. هنوز روحت از جنس من است ادامه مطلب ... ![]()
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می ایستاد، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد. و از او پرسید : " چكار می كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟" چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد." لبخنـــد زیباترین هدیه خداوند اسـت
![]()
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
بعضی اوقات که آدم دلش میخواد یکیو خفه کنه
یه افسر پلیس ماشین پرسرعتی رو متوقف می کنه.
رادارتون نیاز به تنظیم داره.
لوس نشو.
به زنش و زیر لب می غره
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... ![]()
چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
خدا گوید:
بدان آغوش من باز است، شروع کن! یک قدم با تو، تمام گامهای مانده اش با من التماس دعا ![]()
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 7:31 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
خدایـــــــــــا
|