|
لبخـــند بزن.... ![]() آه عزیزم ![]() خانوم و آقای محترم! ![]() دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم نمیخوام برام بمیری دیگه نامه های بازم نمیخونم نمیخوام برام بمیری دیگه از تو هیچ سوالی نمی پرسم
![]() هر وقت زندگی یه ضربه بهت زد... آروم لبخند بزن و بهش بگو: جوجه همه زورت همین بود؟!
![]()
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می ایستاد، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد. و از او پرسید : " چكار می كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟" چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد." لبخنـــد زیباترین هدیه خداوند اسـت
![]()
دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : عبدالرضا خلیلی سوادکوه
بعضی اوقات که آدم دلش میخواد یکیو خفه کنه
یه افسر پلیس ماشین پرسرعتی رو متوقف می کنه.
رادارتون نیاز به تنظیم داره.
لوس نشو.
به زنش و زیر لب می غره
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... ![]() در زمستانی سرد با دلی رفته ز دست زیر لب میخوانم کاش میشد به تو گفت
که تو تنها سخن شعر منی
تو نرو
دور نشو از برمن
توبمان تا که نمیرد دل من
![]() ![]() |